-
مرز های خاکستری
دوشنبه 12 بهمن 1394 11:56
به ماهایی که صف اول ایستاده بودیم ، گفته شده بود در حرکت اول می توانیم دو قدم برداریم. من سرباز سفید انتهای صف از راست بودم . در خانه سیاه درست مقابل رخ می ایستادم. از آنجایی که شاه به رخ ما نزدیک تر بود و بیشتر از سمت ما شاهرخ می شد، من زیاد تکان نمی خوردم. وقتی شاهرخ میشد، همیشه از اسب سیاهی که فیل سیاهی پشتش بود،...
-
حافظ
سهشنبه 6 بهمن 1394 09:39
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود از دماغ من سرگشته خیال دهنت به جفای فلک و غصه دوران نرود در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است برود از دل من و از دل من آن نرود آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل...
-
شعر ماضی
پنجشنبه 24 دی 1394 01:23
به کِشت گیسویت دو چَشم پیدا بود دو چَشم خورشیدت به شب هویدا بود به جام چَشمانت دو چَشم دیگر بود دو چَشم آشُفته دوچشم شیدا بود من از دو چَشم تو دو چَشم بربستم خیال زُلف تو گرفته در دستم برید دستم را دو داس اَبرویت به فوت لبهایت چو کاه برجَستم ...
-
سه مترسک
دوشنبه 7 دی 1394 21:07
هوای خاکستری غروب پاییز با ابر های سیاه و سفیدش نوید شب سردی را می داد. درختان بی برگ که می رفتند برای اولین برف حاضر شوند دور تا دور زمین به صف ایستاده بودند. صفی که بیست سال طول می کشید تا به اره برقی برسد. تنها رنگی که در ان پهنه به چشم می رسید چارقد گل گلی بود که پیر مرد به کمرش بسته بود و گندم های درونش را پخش...
-
گاهی به پشت سر نگاه کن
چهارشنبه 25 آذر 1394 17:16
برف ریز هوا را چنان سرد کرده بود که نفس بخار آلود مثل پک سیگار که حتی بیشتر مثل قلیان زیر نور تنها چراغ برق ابر می شد. به درب آهنی چهل تکه بزرگ دو طاقه کاراژ نزدیک می شدم. درب بزرگی بود که از آهن پاره ها جوشش داده بودند. پایینش هم آنقدر جا داشت که آدم لاغر و بچه ای براحتی از زیرش رد میشدند. اصلا یکی از طاق ها کلا چند...
-
تمام چیزی که می دانم
شنبه 30 آبان 1394 20:35
چیز زیادی یادم نمی آید ... در پیچ و تاب کوچه فرعی ها رانندگی می کردم ناگهان ضربه محکمی به ماشین کوبید تا سرم را برگردانم صورتم به سپر سرد کامیون برخورد کرد. سپرش تا وسط های جایی که من نسشته بودم داخل ماشین بود. پنشنبه بود ازسر کار که می آمدم زنگ زده بودم که خودم بروم دنبال بچه! آرام نشانده بودم صندلی عقب دوست نداشتم...
-
دیگر روز
چهارشنبه 31 تیر 1394 23:47
مورچه ای را در گودال کوچک از شن انداختم و تقلایش برای بیرون آمدن را تماشا می کردم. آفتاب ظهر از لابلای برگ های درخت پیر نیشم می زد. برای دیدن بیابان باید چشم هایت را تا نیمه می بستی. پیر مرد را دیدم از دور و تصویرش را در سراب زیر پایش که می رقصید . هیمه ای چندان که از سرش یک گردن بالا تر باشد روی دوشش گذاشته بود. شانه...
-
اصل عدم قطعیت
جمعه 18 بهمن 1392 21:04
از پشت پلک های نیمه بازم، نیم تنه نیمه عریانی را از نیمه ی باز دری می دیدم و در این نیم هشیاری به فکر این بودم چشم هایم اگر بسته شوند، کدامیک کامل خواهد شد .!
-
حرف هایی برای نگفتن
یکشنبه 13 اسفند 1391 00:00
میدانی وقتی حرف هایی برای نگفتن داری خیلی فرق داری با کسی که حرفی برای گفتن نداشته باشد . کسی که حرف هایی برای نگفتن دارد مانند طوفانی است با بادهایی برای نوزیدن. مانند در یایی است با موج های ایستاده....