هوای خاکستری غروب پاییز با ابر های سیاه و سفیدش نوید شب سردی را می داد. درختان بی برگ که می رفتند برای اولین برف حاضر شوند دور تا دور زمین به صف ایستاده بودند. صفی که بیست سال طول می کشید تا به اره برقی برسد. تنها رنگی که در ان پهنه به چشم می رسید چارقد گل گلی بود که پیر مرد به کمرش بسته بود و گندم های درونش را پخش زمین میکرد . به ازای هر قدم یک مشت . به آخر کرت که می رسید چوب خط را دو قدم جابجا می کرد. راه اخر که آن چوب را هم لازم نداشت. ته بقچه را هم تا رسیدن به چوب و کیسه کاه مشت کرد و با تمام توانش به دور ترین جای زمین پاشید. انگار که آن دور ها کمتر گندم کاشته باشد انگار که اگر جلوی پایش ریخته بود هدر می رفت. کیسه کار را در گونی های نخ درشت خاکی رنگی تپاند و با کهنه ریسمانی دو چوب را به شکل صلیب در اورد و گونی کاه را رویش سوار کرد. از افتابگیر حصیری هم کلاهی برای مترسک جور کرد انقدر محکم بسته بود که تا سبز شدن گندم ها دوام بیاورد. روی بلندی کرت مترسک یک پارا بر زمین فرو کرد کلاهش کمی کج شده بود. تکانش داد تا مطمئن شود می ایستد. آن یکی را هم سوار کرد دو تا مترسک برای این زمین کم بود همین حالا هم کلاغ ها مثل کرکس روی زمین دایره می چرخیدند. سیگارش را گیراند روی لبش گذاشت و از فراز فرود کرت ها گذشت مثل مسیحی که صلیبش را به دوش بکشد. عقب را نگاه کرد که اندازه باشد. نه خیلی دور نه خیلی نزدیک. سیگار گوشه لبش بود که داشت مترسک دوم را میکاشت کاه از گوشه های پاره گونی بیرون زده بود به زور سر هم شده بود اصلا قوام و دوام آن اولی را نداشت حالا هم که روی کرت کاشته شد دستهایش بالا و پایین بود. دود سیگار صورت پیر مرد را گرم میکرد و همان قدر چشمانش را میسوزاند داغی اتش سیگار را هم نزدیک لبهایش حس کرد. ته سیگار را تف کرد و با زبان لبش را خیساند. صدای کلاغی که روی درختی نشست بلند شد. چنتای دیگر هم نشستند . پیر مرد نگاهش را از آنها گرفت و به اسمان دوخت برف حتما امشب میبارید. کتش را در اورد و تن مترسک کرد. دستهای کت بی قواره روی دست های ناموزون مترسک آویزان بود بیشتر شبیه معتادی شد که ایستاده چرت میزند. خمار خمار. چند کلاغ جرات نشستن پیدا کرده بودند روی زمین نزدیک درختان فرود امدند. تکه های کلوخی که نزدیکشان بر زمین خورد بلندشان میکرد و دوباره مینشستند.چچن جای دیگر زمین هم نشسته بودند. پیرمرد را عرق دویدن به این سو آن سو خیس کرده بود. حرصش گرفته بود گله به گله زمین را که نگاه میکرد نقطه های سیاه کلاغ ها بود. این گوشه را می پراند آن جا مینشستند. تازه سرش را برگرداند و دید از مترسک دوم دود بلند میشود. .... این که سال بعد آنجای زمین تنک خواهد بود یا گله به گله گندم خواهد رویید این که چقدر از زمین در می آید که انهم هر چه هست باید نصف کند. فکرش هم خسته کننده بود. کلاغ ها را دیگر چیزی نمیترساند. چیزی هم نمیپراندشان بجز برف هایی که دانه دانه روی خاک را لمس میکرد. یک مترسک سوخت یکی افتاد یکی هم ایستاده مرد.
+ ایستاده مردن مثل همه ادمای اطرافمون مثل همه مترسک ها