مرز های خاکستری

به ماهایی که صف اول ایستاده بودیم ، گفته شده بود در حرکت اول می توانیم دو قدم برداریم. 

من سرباز سفید انتهای صف از راست بودم . در خانه سیاه درست مقابل رخ می ایستادم. از آنجایی که شاه به رخ ما نزدیک تر بود و بیشتر از سمت ما شاهرخ می شد، من زیاد تکان نمی خوردم. وقتی شاهرخ میشد، همیشه از اسب سیاهی که فیل سیاهی پشتش بود، ضربه می خوردم. پیر مرد را دوست داشتم. همیشه به نحوی بازی میکرد که من را به پایان خط برساند تا بتوانم برایش وزیری کنم...

یکی از روز هایی بود که شاهرخ از آن سمت شده بود. رخ را هم آنقدر تکان ندادند تا فیل سیاه ، ویرانش کرد من مانده بودم با اسب و شاهمان. آنطرف هم شاه سیاه و فیل و یک سرباز. شاه ها یکی سوار بر اسب آن دیگری سوار بر فیل می تاختند. پیر مرد که گوشه چشمی به وزیر شدن من داشت، از اسبش برای ترساندن شاه و فیل سیاه بهره می برد. همیشه دلم از این وزیر شدن یک سرباز خوش می شد. وزیری که ذاتا سرباز بود همیشه بازی را می برد. 

شاه و فیل سیاه به سمت من حرکت می کردند. پیر مرد از پشت عینک ته استکانیش همه چیز را مرور می کرد. اسب سفید را جوری حرکت داد که هم شاه را کیش داده بود و فیل را لرزانده بود. خودش ایستاده بود با شاه سفید به این پیروزی خفیفش می خندیدند. شاه سیاه حرکت کرد و فیل را باخت. پیر مرد بدون حرکت دادن من ، با اسب سفید به دنبال نقشه ای دیگر رفت. 

پیر مرد میز را چرخاند تا در نقش مهره سیاه سربازش را زود تر وزیر کند. بعد از یک حرکت، سربازی که وزیر سیاه شده بود از آن سوی میدان، من را در خانه وزیر شدنم زد. پیر مرد در سیزدهمین حرکت مات شد و از آن روز به بعد همیشه جای من انگشترش را روی صفحه می چید و با اولین سرباز سوخته جایگزین می کرد.

گاهی به پشت سر نگاه کن

برف ریز هوا را چنان سرد کرده بود که نفس بخار آلود مثل پک سیگار که حتی بیشتر مثل قلیان زیر نور تنها چراغ برق ابر می شد. به درب آهنی چهل تکه بزرگ دو طاقه کاراژ نزدیک می شدم. درب بزرگی بود که از آهن پاره ها جوشش داده بودند. پایینش هم آنقدر جا داشت که آدم لاغر و بچه ای براحتی از زیرش رد میشدند. اصلا یکی از طاق ها  کلا چند شبکه بی ریخت و نافرم آهن بیشتر نداشت داخل را راحت می توانستی ببینی . خیر سرشان یک مشت صنعتگر آنجا کار میکردند. آخر کاراژ تعمیرگاه بود ته که نداشت از بس بزرگ بود. نگهبان هم نداشت. جوانکی از شاگرد آپاراتی ها شب ها را می ماند البته اگر جایی الواتی نمی رفت تا مزد شاگردیش را دود کند. و اما سگ زیبا و سرحال تربیت ندیده ی بزرگی هم داشت که زنجیر قطوری کنار بشکه ای افتاده به همان چند متر اطراف محدودش می کرد. آن بشکه را هم برای شبهای اینچنینی منتی بر سرش گذاشته بودند تا سر پناهی داشته باشد. هر شب که من از کنار این در رد می شدم از لای در بی قواره  کاراژ داخلش را نگاه می کردم همان بشکه و چشم های براق سگ را می دیدم که می جست و پارس می کرد. چه صدایی هم داشت رنگ صورتم را می پراند قلبم را می کوبید. با این که می دانستم زنجیرش بسته است ولی ترسش  تا صد متری که دور شوم و خودم را عادی نشان بدهم با من بود پشت سرم بود.  من از بچگی از سگ میترسیدم این دوری گزینی مثل بیمای همیشه با من بود . از سگ فانتزی دختر رئیس تا سگ ولگرد تیپا خورده افلیج هر کدام از کنارم رد میشدند بوی ترسم که به مشامشان میرسید پارس میکردند. توله سگ ها انگار که تمام انتقامشان از بشریت را از من میگرفتند. آنهم از کسی که خیلی دوستشان دارد. 

بشکه را جای همیشگیش دیدم اما سگ را ندیدم. برای این که خودم را به ادامه راهم مطمئن کنم ایستادم تا سگ را ببینم و چه کار احمقانه ای که انگار خودم را در تله باندازم. سوتی ارام زدم. از دور صدایش را شنیدم که داشت به سمت در می آمد. زنجیرش نکرده بودند؟ عقب رفتم چشمم به فاصله زیر در تا زمین افتاد. یقین کردم که حتما از اینجا رد می شود. راهم را صاف کردم. صدایش که بیشتر می شد من هم تند تر می دویدم. تنها بیست متر دور تر شده بودم که احساس کردم به در رسیده و میخواهد از زیرش رد بشود. صدای عوعو بدون انقطاعش تمام تصور  انچه را که قرار بود بر سرم بیاید را پاره میکرد. چشمانم دنبال سنگ چوب و اهنی چیزی می گشت تا حد اقل دلم را قرصتر کند. ... اما ناگهان صدای رعد آسای عو عو کردنش با صدای کوبیده شدن  درب آهنی قطع شد . زوزه سوزناکی کشید. ایستادم. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.سیاهی سگ را دیدم که مقابل در کاراژ افتاده زیر نور تنها چراغ تیر برق ، مانند صحنه پایان فیلمی که در آن سگ هارا کشته باشند ، برف رویش می بارید.  حجوم سنگین خون به صورتم دوید داغم کرد. بدنم دیگر طاقت نگهداشتن این حجم از خون را نداشت. قلبم به شدت می تپید گرمم شده بود. میخواستم لخت شوم از گرما و بگذارم برف ها روی تنم را نیشتر بزنند.

ارام قدم بر میداشتم. می دانستم کسی آنجا نیست که چیزی دیده باشد. آرام و عادی خاستم بر خودم مسلط شوم. سر پیچ رسیدم برای اخرین بار برگشتم تا به صحنه ای که دلیلش را نمی دانستم نگاه کنم. اما از طرفی نمی توانستم از صرافت این که چه شده بیوفتم. سگ را زده بودند؟ یا سرش به میله ای چیزی خورده بود؟ کسی که انجا نبود فقط برف بود و سرما و پیکر بی حرکت سگ. سر گذر ایستادم صدای زوزه تلخش در گوشم می پیچید و کامم را تلختر میکرد. نمیدانم چقدر اما کم نبود ایستادنم. منتظر بودم تا تکانی بخورد و من دوباره بدوم. یا اگر هم مرده بود کمی دیگر می ایستادم و میرفتم. تکان کوچکی خورد و ارام بلند شد . حضور من را فهمید عو عو سرداد. من هم دویدم. صدای کوبیده شدن در باز امد و باز عوعو کرد . غرش های سهم گینی داشت. صدا هر چه که بود شبیه زمانی بود که بسته باشندش. باز خزیدم سر گذر و ایستادم. زیر نور نفسش بخار میکرد رو به جایی که من ایستاده بودم خیز برداشته بود. اما زنجیرش لای در گیر کرده بود!!

 بخاری را زیاد کردم اما لباس هایم هنوز به تنم بودندخیس عرق از گریز و فرار هر چند کوتاهم نای در اوردنشان را هم نداشتم. بقیه ناهار کارخانه را از کیفم در اوردم روی طاقچه گذاشتم. اشتهایی برای خوردنش نداشتم. سیگارم را در اوردم و پنجره را باز کردم . هر چند بخاری از صبح خاموش بود اما موج سرمایی که به اتاق یورش اورد سیگار روشن را هم پشیمان میکرد. برف دانه ریز ، برفی که حالا  زمین را سفید کره بود با باد به این طرف و آن طرف می چرخید. سگ بی چاره امشب آن بشکه و سر پناه را هم نداشت. سرما  انگشتانم را لمس کرد. پنچره بستم جان بخاری هم سرد بود. به زحمت حرارتش را در دستانم حس کردم. کلاهم را سرم گذاشتم. غذایی که اورده بودم را در جیبم گذاشتم و به سمت کاراژ روانه شدم.

صدای خرت خرت برف زیر پاهایم سگ را جنباند. گوشهایش را تیز کرد غرید و صدایش را بلند تر کرد. سرما کارش را کرده بود چون صدایش دیگر برنده نبود. حتی نفسش هم آن بخار را نداشت. اما بر این عقیده استوار بود که من را با صدایش بترساند. حتی خیز هم برداشت اما زنجیر خوب گیر کرده بود. برف روی کمرش به روی زمین ریخت انجایی که کنار در چمباتمه زده بود خیس و بی برف بود. از رد پایش هم معلوم بود که زیاد تقلا کرده اما اخر از خستگی یکجا نشستن را بسنده کرده بود. دیگر از صدایش نمیترسیدم. فکرم را این پر کرده بود که گذری ها اگر کسی از آنجا گذر کند با دیدن من و عو عو سگ چه فکری می کنند.

تکه های مرغ را می توانست از برف ها جمع کند و بخورد اما برنج نه باب میلش بود نه می ارزید که برایش پوزه اش را به برف سرد بمالد. استخوان مرغ را هم جوید و ایستاد به تماشای من. خواستم برنج را نزدیکش بگذارم تا از ظرفش بخورد. نزدیکش که شدم باز غرید. اما دیگر واق واق نکرد. ظرف را روی زمین گذاشتم و با پا به سمتش هل دادم. برنج را تا جایی که از آب مرغ ریخته بود خورد. خودم را به پشتش رساندم تا زنجیر را ببینم . به این هم فکر میکردم که اگر رهایش کنم خودم نزیکترین طعمه اش هستم. اعتقادم را به این از دست داده بودم که سگ به غذا دهنده اش وفا دار است. آن هم این سگ به اصلاح نگهبان!! مستاصل بودم ربع ساعتی را ایستادم به فکر . آنقدر که سگ دوباره سردش شد و به گوشه ای خزیر روی برف نشست. کف دست هایش را هم جمع کرد که پنجه هایش روی زمین نباشد. دوس داشتم دست هایش را در دستانم بگیرم و ها کنم . اگر می فهمید که من برای کمک آنجا بودم وگرنه برایم بهتر این است که از آن جا دور باشم. چشمانش را می بست و با کوچکترین حرکت من باز میکرد. کمی هم دمش را تکان میداد. شاید او به من اعتماد کرده بود اما من نمیتوانستم به این ارامشش اعتماد کنم. مخصوصا وقتی که سیگار را روشن کردم باز غرید.

با این که خیلی از شعاع زنجیر نزدیک تر شده بودم دیکر سرما در استخوانش نفوذ کره بود . هر چقدر هم سمج و مبارزه گر بود ، مقابل این سرما تسلیم شده بود. دلم برایش می سوخت اما خودم را هم نمیتوانستم قانع کنم که زنجیرش را باز کنم. گمان میکردم سر شوق می آید و داغ دلش تازه می شود. خودم هم دیگر سرما را بی حس شده بودم. از سردی دستانم دردم گرفته بود. در فکرم بغلش کرده بودم تا از هم گرم بشویم. دلم را به دریا زدم. گفتم میروم و برایش رو اندازی چیزی می آورم. نان هم می آورم تا بخورد . 

وارد اتاق که شدم کلاه را تکاندم برف اب شده رویش هم یخ زده بود. اتاق گرمای دلچسبی داشت. بهانه ماندنم گرم بود اما دلم نمی آمد رفیقم را هم تنها بگذارم. رو فرشی را تا کردم زیر بغلم زدم . عجله داشتم منتظرم نماند. از دم در با کفش برگشتم نان هم برداشتم. تا به گذر کاراژ برسم چند بار لیز خوردم. چقدر زود سرما دوباره نفوذ کرده بود به انگشتانم. بدنم تا دندانهایم میلرزید صدای کوبیده شدن دندانهایم را هر کسی بود می شنید . از پیچ سر گذر درب کاراژ را زیر نور چراغ می دیدم اما سگ آنجا نبود. با خودم گفتم شاید از همان زیر به داخل کاراژ رفته تا رسیدم و آنجا هم ندیدمش. جای خالیش روی زمین مانده بود. یک رد پا هم بود. شاید جوانک شاگرد آپاراتی برگشته بود. اما زنجیر سر جایی پایه درب بزرگ آهنی  گیر بود. رد پا سمت جای خوابیدن سگ رفته بود و برگشته بود. اما داخل کاراژ نشده بود. رد پای سگ هم بود. اما جایی دیگر رفته بود. برف حالا تا چهار انگشت روی زمین نشسته بود. رو فرشی را همانجا انداختمو نشستم و باقیش را دور خودم پیچاندم. جای خالی سگ کنار مانده بود. نور چراغ ،برفی که می بارید را زیبا تر نشان  میداد.  صدای نشستن دانه دانه برف را میشنیدم. من مانده بودم و حسرت بغل کردنش. کمی بعد صدای کوبیده شدن دندان می آمد.




تمام چیزی که می دانم


چیز زیادی یادم نمی آید ... در پیچ و تاب  کوچه فرعی ها رانندگی می کردم ناگهان ضربه محکمی  به ماشین کوبید تا سرم را برگردانم صورتم به سپر سرد کامیون برخورد کرد. سپرش تا وسط های جایی که من نسشته بودم داخل ماشین بود.  پنشنبه بود ازسر کار که می آمدم زنگ زده بودم که خودم بروم دنبال بچه! آرام نشانده بودم صندلی عقب دوست نداشتم وقتی وارد حیاط میشویم مادرش ببیند که کنار خودم نشسته برای بهانه گیری هایش هم تمام وعده های بچه گانه ای که میتوانستم داده بودم. در بیهوشی ، وقت بیداری، بین درد و پانسمان و عمل و کوفت و زهرمار ...  حالا تازه چشمهایم را باز کرده ام. خیلی درد دارم دنبال بچه ام می گردم. اولین پرستاری که آمد اتاقم تکانی خوردم که نگاهم کند . آمد سمتم. با دهانی که از لوله ها و سوند ها پر بود گفتم: "بچم ؟ حالش چطوره ؟" هیچ از حرفام نفهمید. کمی دستگاه ها و کاغذاهایش را نگاه کرد و رفت.

تا شب چند بار هرکسی می آمد می پرسیدم هیچ کسی توجهی نداشت. آخر من کلی کاغذ و نشونی در کیفم در ماشین داشتم حتما باید کسی به خانواده ام خبر داده باشد. یک نفر باید که پیشم باشد. برادرم حتما می آمد تا شب کنارم باشد.که حتما مریضها همراه دارند پیششان بخوابد . اما کجا بودند؟ درد هم از یک طرف دیگر کلافه ام کرده بود نمی توانستم حرکت کنم. باز یک پرستار دیگر آمد فهمیدم شیفتشان عوض شده ...باز صدایی  از گلویم در آوردم که بپرسم اما همه اش شبیه ناله بود. او هم جواب ناله هارا با سرنگی که داخل بطری سرم زد، داد و خواب سنگینی من را گرفت.

صبح دوباره ازدرد بیدار شدم .  پیر زنی بالای تختم بود مدام  رسیدگی می کرد. نگاه مهربانی داشت ابرو های صافش  حالت دلسوزی گرفته بودند. نگران بودند. هر بار تکان می خوردم پرستارها را صدا می کرد التماسشان می کرد. اشاره کردم ، نزدیکم بیاید. لبهایم را جمع کردم تمام زورم را زدم  تا در مورد بچه ام بپرسم بچه ام کجاست؟ چه برسرش آمده؟ با نفسم گفتم . گفت خوب می شوی و قربان صدقه ام رفت. با یک اسم صدایم کرد فقط نگاهش می کردم اصلا برایم آشنا نبود...یک مرد جوان آمد پیشم دستم را آرام گرفت، لبخند به لب داشت پیر زن  گفت هیچ کسی را یادش نمی آید. چیزی  یادش نمی آید و گریش گرفت دلم براش سوخت. مرد جوان اشاره دستم را که بیاید نزدیکتر تا از بچه بپرسم، زود تر فهمید سرش را نزدیک آورد تا مقابل دهانم. گفتم:  "بچه ام کجاس؟"   به پیر زن نگاه کرد من را نگاه کرد. پشت دستش را به گو نه ام کشید. آمد جلوتر و گفت: "همه چیز مرتبه حالت خوب میشه .." دو مرد جوان دیگه آمدند  ... خوب بود که او نمی آمد خوب بود چون نمیدانستم اگر بیاید چه بگویم...

شش ماه از آن ماجرا می گذرد. من روی صندلی با یه گردنی پلاستیکی این طرف و آن طرف می روم. دنبال بچه ام می گردم. پیر زن می گوید مادرم است. آن مرد جوان خیلی جا ها با من است کوچه ای که تصادف کردم بار ها رفته ام آینه ای گذاشته اند که می توانی آن کوچه ای که کامیون می آید را از خیلی قبل تر ببینی.

همه می گویند ، تو اصلا ازدواج نکردی که بچه ای داشته باشی ....

اما من بچه داشتم . نمی دانم دختر بود یا پسر...  اما این را مطمئنم بچه من خیلی زیبا بود مثل مادرش!




+ سلام داستان باز نویسی شده قدیمی تقدیم همه سروران

+ یادش بخیر