دیگر روز


مورچه ای را در گودال کوچک از شن انداختم و تقلایش برای بیرون آمدن را تماشا می کردم. آفتاب ظهر از لابلای برگ های درخت پیر نیشم می زد. برای دیدن بیابان باید چشم هایت را تا نیمه می بستی. پیر مرد را دیدم از دور و تصویرش را در سراب زیر پایش که می رقصید . هیمه ای چندان که از سرش یک گردن بالا تر باشد روی دوشش گذاشته بود. شانه هایش می لرزید و زمین زیر پایش از قدم های نه چندان استوارش به این می ماند که بیشتر عقب کشیده می شود تا قدمی به جلو بردارد. و حتما که شاخه ای از هیزم پشتش را می خراشید. و حتما که جایش را عرق بدنش می سوزاند. صدای نفس های مرگ را من هم که این جا در سایه نشسته بودم می شنیدم. مانند مرده خوار هایی که منتظر افتادنش بودند تا جسدش را تکه تکه کنند. دنبالش راه می افتم. دنبال هیاهویی که از مرگ با خود می کشید.


دیگر روز ساقه گندم را در دهان می چرخاندم. با تنه خالیش نی درست کرده بودم و از کاسه شیر خنک مینوشیدم. زمین گندم زار حمام بود. از آسمان که بگذریم از زمین هم گرما بلند می شد. پیر مرد را دیدم گندم های درو شده را جمع میکرد ، دسته بزرگی که می شد با طناب می بست روی دوشش میکشید . گندم ها قدری سنگین بودند که از پشت کمان خمیده کمرش را صاف کنند. باد که می وزید از لابلای ساقه های ایستاده پچ پچ شروع میشد. شایعه مرگش را از این مزرعه تا آن مزرعه تا ابادی پخش میکردند. دنبالش راه افتادم. نیزه گندم های چیده شده از هر کفش پاره ای نیشتری به کف پایش می زد.


دیگر روز از پشت پنجره بخار گرفته چای داغی را فوت میکردم. از بخارش که به پیشانیم می نشست و چشم هایم را نوازش می داد. وسط کوچه را برف بالا آورده بود و کناره ها را هم که گه گداری همسایه ای پارو کرده بود ، ناودان های یخ زده لیز کرده بودند. پیر مرد را دیدم که بساط کفاشیش را همانجا کنار جوب یخ زده پهن کرده بود. از این سر کوچه تا آن سر را نگاه کرد کسی رد نمی شد. دستان روغنی را هم ها نمیکرد اصلا نفسش بخاری بلند نمی کرد. نفس نبود ، انگار فقط خس خس خشکی بود که راه گلو را باز نگه می داشت. قوطی های یخ زده و سندان و چکش و جعبه میخ ها را در توبره ای چید و خودش را از زمین کند. آوار مرگ از پشت بام های یخ زده سرک می کشیدند تا بر سرش هوار بشوند.  صدای برف هایی که زیر پایش له می شد ، بلور ها یخ را می لرزاند. دنبالش راه افتادم . او از کناره های یخ زده می رفت من از وسط های انباشته از برف.


دیگر روز باران تندی دریا را مخوف کرده بود. به تیرک وسط قایق تکیه داده بودم امواج که از چهار سو بلند میشد تا به قایق می رسید ما را هم با خود از گودال آب به اوجی کوتاه می برد. پیر مرد را دیدم که باران از دور چشمش می غلتید و از روی بینی اش به در یا می چکیدو تور کهنه و طناب پوسیده جا بجا خالی می رفت و خالی بر میگشت.  انجایی که از دستش سر می خورد از صد چاقو تیز تر می برید. آب شور دریا از صد زهر بد تر می سوزاند. اخرین تور را که بالا کشیدو چندماهی کوچک میان تور گیر کرده بودند. مانند خود پیر مرد میان دریا و آسمان طوفانی. رعد را که می شنیدم بلند تر از همه صدا های قبلی مرگش را فریاد می زد. اما به ساحل رسید. تور را خالی کرد ماهی هارا درون گونی انداخت و با پای برهنه از ساحل به راه افتاد. آرام به دنبالش رفتم.

 

دیگر روز کنار خیابانی ایستاده بودم. زنان و دختران سرخ و سفید و سیاه و نقاشی شده را به تماشا ایستاده بودم. از میان انحاهای خیره کننده شان که هر بیننده ای را خیره می کرد از تق تق پاشنه های بلند و از صدای بوق هایی که برایشان درود می فرستادند ، صدای عصای پیر مرد را شنیدم. آن سوی آفتابی خیابان که هیچ کس از آن عبور نمیکرد. چند کیسه سیاه و سفید در دستش بود. نان هم گرفته بود. پوست نازک و چروک صورتش را براق اصلاح کرده بود. سایه مرگ از پشت سرش به دیوار افتاده بود. چند بار رفت و برگشت . کاغذی که ادرس خانه  را برایش نوشته بودند را به مغازه ای نشان داد و دو باره با لبخندی به راهش ادامه داد. به دنبالش راه افتادم.


روز اول خنده کودکی که قهقه جیغ مانندش پیر مرد را هم می خنداند ، روز دوم بوی تنور و نان تازه ، روز سوم درز کفش پاره دخترکی گریان و روز چهارم نگاه نگران پیر زنی به آسمان بی رحم ، من را باز می گرداند. خودم تمام بیابان را تنها باز می گشتم و یا روی خار های زمین گندم زار تنها می خوابیدم. یا تمام دریارا دنبال قایقی بدون منتظر میگشتم . یا زیر پلی بی سر پناهی را به آغوش می کشیدم.

اما نتوانستم پیر مردی را که حتی راه خانه را فراموش می کرد و  اصلا دیوار های خانه اش را نمی شناخت ، با صد ها بسته نان کپک زده و کیسه های خرید گندیده ، تنها رها کنم.



+ غلط املایی دارد.

+ از در هم بودن سبک های ادبی کلاسیک و معاصر نرنجید.

نظرات 6 + ارسال نظر
قدیس جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 14:27

مبارک باشه خونه جدید دادا

ممنونم افتخار دادین

منا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 02:35

هوش و زکاوت شما زیبا و قابل تاملشون میکنه. سروری. قلمت مانا بر وزن منا :)

تو چنان که لرزه افتد به مقام عکس در آب ....

محمدرضا شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 09:24

بی توجهی مرا ببخش

خیلی جالبتر شد - و البته خیلی قابل تامل

کی صورتجلسه رو میخونیم ایشالا؟

منا شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 01:36

سعید جان خیلی خوشم اومد، هم شروعت عالی بود هم پایان پایانیه جالبی بهش دادی
انگار این پیرمرد رو یه جا دیدم! که پوست نازک و چروکش را براق اصلاح کرده بود اما بوی مرگ میداد....

پیر مرد کفاش هم اشنا بود؟ تو بهترین سوژه هارو میدی

محمدرضا پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 23:40

مرگ
فراموشی


فراموشی مرگ

پیری دوران جالبیه - بعد از خوندن این داستان به دوران پیر شدنم فکر میکردم - امیدوارم تا اون زمان برای داستانهات نظر بذارم

کاش با رفیقامون پیر بشیم
یه نقطه از داستان رو بگم تا دوباره بخونیش
راوی داستان خود مرگه

وقتی برای رویش پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 18:00

ترک بلاگ فا؟ خوب نبود !
سنگر را نگ داشته ام. در میان نظر ها می گشتم پیدا کردم شما را،‌ روز ها را!

داستان خوب نبود یا ترک بلاگفا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد