تمام چیزی که می دانم


چیز زیادی یادم نمی آید ... در پیچ و تاب  کوچه فرعی ها رانندگی می کردم ناگهان ضربه محکمی  به ماشین کوبید تا سرم را برگردانم صورتم به سپر سرد کامیون برخورد کرد. سپرش تا وسط های جایی که من نسشته بودم داخل ماشین بود.  پنشنبه بود ازسر کار که می آمدم زنگ زده بودم که خودم بروم دنبال بچه! آرام نشانده بودم صندلی عقب دوست نداشتم وقتی وارد حیاط میشویم مادرش ببیند که کنار خودم نشسته برای بهانه گیری هایش هم تمام وعده های بچه گانه ای که میتوانستم داده بودم. در بیهوشی ، وقت بیداری، بین درد و پانسمان و عمل و کوفت و زهرمار ...  حالا تازه چشمهایم را باز کرده ام. خیلی درد دارم دنبال بچه ام می گردم. اولین پرستاری که آمد اتاقم تکانی خوردم که نگاهم کند . آمد سمتم. با دهانی که از لوله ها و سوند ها پر بود گفتم: "بچم ؟ حالش چطوره ؟" هیچ از حرفام نفهمید. کمی دستگاه ها و کاغذاهایش را نگاه کرد و رفت.

تا شب چند بار هرکسی می آمد می پرسیدم هیچ کسی توجهی نداشت. آخر من کلی کاغذ و نشونی در کیفم در ماشین داشتم حتما باید کسی به خانواده ام خبر داده باشد. یک نفر باید که پیشم باشد. برادرم حتما می آمد تا شب کنارم باشد.که حتما مریضها همراه دارند پیششان بخوابد . اما کجا بودند؟ درد هم از یک طرف دیگر کلافه ام کرده بود نمی توانستم حرکت کنم. باز یک پرستار دیگر آمد فهمیدم شیفتشان عوض شده ...باز صدایی  از گلویم در آوردم که بپرسم اما همه اش شبیه ناله بود. او هم جواب ناله هارا با سرنگی که داخل بطری سرم زد، داد و خواب سنگینی من را گرفت.

صبح دوباره ازدرد بیدار شدم .  پیر زنی بالای تختم بود مدام  رسیدگی می کرد. نگاه مهربانی داشت ابرو های صافش  حالت دلسوزی گرفته بودند. نگران بودند. هر بار تکان می خوردم پرستارها را صدا می کرد التماسشان می کرد. اشاره کردم ، نزدیکم بیاید. لبهایم را جمع کردم تمام زورم را زدم  تا در مورد بچه ام بپرسم بچه ام کجاست؟ چه برسرش آمده؟ با نفسم گفتم . گفت خوب می شوی و قربان صدقه ام رفت. با یک اسم صدایم کرد فقط نگاهش می کردم اصلا برایم آشنا نبود...یک مرد جوان آمد پیشم دستم را آرام گرفت، لبخند به لب داشت پیر زن  گفت هیچ کسی را یادش نمی آید. چیزی  یادش نمی آید و گریش گرفت دلم براش سوخت. مرد جوان اشاره دستم را که بیاید نزدیکتر تا از بچه بپرسم، زود تر فهمید سرش را نزدیک آورد تا مقابل دهانم. گفتم:  "بچه ام کجاس؟"   به پیر زن نگاه کرد من را نگاه کرد. پشت دستش را به گو نه ام کشید. آمد جلوتر و گفت: "همه چیز مرتبه حالت خوب میشه .." دو مرد جوان دیگه آمدند  ... خوب بود که او نمی آمد خوب بود چون نمیدانستم اگر بیاید چه بگویم...

شش ماه از آن ماجرا می گذرد. من روی صندلی با یه گردنی پلاستیکی این طرف و آن طرف می روم. دنبال بچه ام می گردم. پیر زن می گوید مادرم است. آن مرد جوان خیلی جا ها با من است کوچه ای که تصادف کردم بار ها رفته ام آینه ای گذاشته اند که می توانی آن کوچه ای که کامیون می آید را از خیلی قبل تر ببینی.

همه می گویند ، تو اصلا ازدواج نکردی که بچه ای داشته باشی ....

اما من بچه داشتم . نمی دانم دختر بود یا پسر...  اما این را مطمئنم بچه من خیلی زیبا بود مثل مادرش!




+ سلام داستان باز نویسی شده قدیمی تقدیم همه سروران

+ یادش بخیر


دیگر روز


مورچه ای را در گودال کوچک از شن انداختم و تقلایش برای بیرون آمدن را تماشا می کردم. آفتاب ظهر از لابلای برگ های درخت پیر نیشم می زد. برای دیدن بیابان باید چشم هایت را تا نیمه می بستی. پیر مرد را دیدم از دور و تصویرش را در سراب زیر پایش که می رقصید . هیمه ای چندان که از سرش یک گردن بالا تر باشد روی دوشش گذاشته بود. شانه هایش می لرزید و زمین زیر پایش از قدم های نه چندان استوارش به این می ماند که بیشتر عقب کشیده می شود تا قدمی به جلو بردارد. و حتما که شاخه ای از هیزم پشتش را می خراشید. و حتما که جایش را عرق بدنش می سوزاند. صدای نفس های مرگ را من هم که این جا در سایه نشسته بودم می شنیدم. مانند مرده خوار هایی که منتظر افتادنش بودند تا جسدش را تکه تکه کنند. دنبالش راه می افتم. دنبال هیاهویی که از مرگ با خود می کشید.


دیگر روز ساقه گندم را در دهان می چرخاندم. با تنه خالیش نی درست کرده بودم و از کاسه شیر خنک مینوشیدم. زمین گندم زار حمام بود. از آسمان که بگذریم از زمین هم گرما بلند می شد. پیر مرد را دیدم گندم های درو شده را جمع میکرد ، دسته بزرگی که می شد با طناب می بست روی دوشش میکشید . گندم ها قدری سنگین بودند که از پشت کمان خمیده کمرش را صاف کنند. باد که می وزید از لابلای ساقه های ایستاده پچ پچ شروع میشد. شایعه مرگش را از این مزرعه تا آن مزرعه تا ابادی پخش میکردند. دنبالش راه افتادم. نیزه گندم های چیده شده از هر کفش پاره ای نیشتری به کف پایش می زد.


دیگر روز از پشت پنجره بخار گرفته چای داغی را فوت میکردم. از بخارش که به پیشانیم می نشست و چشم هایم را نوازش می داد. وسط کوچه را برف بالا آورده بود و کناره ها را هم که گه گداری همسایه ای پارو کرده بود ، ناودان های یخ زده لیز کرده بودند. پیر مرد را دیدم که بساط کفاشیش را همانجا کنار جوب یخ زده پهن کرده بود. از این سر کوچه تا آن سر را نگاه کرد کسی رد نمی شد. دستان روغنی را هم ها نمیکرد اصلا نفسش بخاری بلند نمی کرد. نفس نبود ، انگار فقط خس خس خشکی بود که راه گلو را باز نگه می داشت. قوطی های یخ زده و سندان و چکش و جعبه میخ ها را در توبره ای چید و خودش را از زمین کند. آوار مرگ از پشت بام های یخ زده سرک می کشیدند تا بر سرش هوار بشوند.  صدای برف هایی که زیر پایش له می شد ، بلور ها یخ را می لرزاند. دنبالش راه افتادم . او از کناره های یخ زده می رفت من از وسط های انباشته از برف.


دیگر روز باران تندی دریا را مخوف کرده بود. به تیرک وسط قایق تکیه داده بودم امواج که از چهار سو بلند میشد تا به قایق می رسید ما را هم با خود از گودال آب به اوجی کوتاه می برد. پیر مرد را دیدم که باران از دور چشمش می غلتید و از روی بینی اش به در یا می چکیدو تور کهنه و طناب پوسیده جا بجا خالی می رفت و خالی بر میگشت.  انجایی که از دستش سر می خورد از صد چاقو تیز تر می برید. آب شور دریا از صد زهر بد تر می سوزاند. اخرین تور را که بالا کشیدو چندماهی کوچک میان تور گیر کرده بودند. مانند خود پیر مرد میان دریا و آسمان طوفانی. رعد را که می شنیدم بلند تر از همه صدا های قبلی مرگش را فریاد می زد. اما به ساحل رسید. تور را خالی کرد ماهی هارا درون گونی انداخت و با پای برهنه از ساحل به راه افتاد. آرام به دنبالش رفتم.

 

دیگر روز کنار خیابانی ایستاده بودم. زنان و دختران سرخ و سفید و سیاه و نقاشی شده را به تماشا ایستاده بودم. از میان انحاهای خیره کننده شان که هر بیننده ای را خیره می کرد از تق تق پاشنه های بلند و از صدای بوق هایی که برایشان درود می فرستادند ، صدای عصای پیر مرد را شنیدم. آن سوی آفتابی خیابان که هیچ کس از آن عبور نمیکرد. چند کیسه سیاه و سفید در دستش بود. نان هم گرفته بود. پوست نازک و چروک صورتش را براق اصلاح کرده بود. سایه مرگ از پشت سرش به دیوار افتاده بود. چند بار رفت و برگشت . کاغذی که ادرس خانه  را برایش نوشته بودند را به مغازه ای نشان داد و دو باره با لبخندی به راهش ادامه داد. به دنبالش راه افتادم.


روز اول خنده کودکی که قهقه جیغ مانندش پیر مرد را هم می خنداند ، روز دوم بوی تنور و نان تازه ، روز سوم درز کفش پاره دخترکی گریان و روز چهارم نگاه نگران پیر زنی به آسمان بی رحم ، من را باز می گرداند. خودم تمام بیابان را تنها باز می گشتم و یا روی خار های زمین گندم زار تنها می خوابیدم. یا تمام دریارا دنبال قایقی بدون منتظر میگشتم . یا زیر پلی بی سر پناهی را به آغوش می کشیدم.

اما نتوانستم پیر مردی را که حتی راه خانه را فراموش می کرد و  اصلا دیوار های خانه اش را نمی شناخت ، با صد ها بسته نان کپک زده و کیسه های خرید گندیده ، تنها رها کنم.



+ غلط املایی دارد.

+ از در هم بودن سبک های ادبی کلاسیک و معاصر نرنجید.

اصل عدم قطعیت

از پشت پلک های نیمه بازم، نیم تنه نیمه عریانی را از نیمه ی باز دری  می دیدم و در این نیم هشیاری به فکر این بودم چشم هایم اگر بسته شوند، کدامیک کامل خواهد شد .!

حرف هایی برای نگفتن

 میدانی وقتی حرف هایی برای نگفتن داری خیلی فرق داری با کسی که حرفی برای گفتن نداشته باشد . کسی که حرف هایی برای نگفتن دارد مانند طوفانی است با بادهایی برای نوزیدن. مانند در یایی است با موج های ایستاده....