مرز های خاکستری

به ماهایی که صف اول ایستاده بودیم ، گفته شده بود در حرکت اول می توانیم دو قدم برداریم. 

من سرباز سفید انتهای صف از راست بودم . در خانه سیاه درست مقابل رخ می ایستادم. از آنجایی که شاه به رخ ما نزدیک تر بود و بیشتر از سمت ما شاهرخ می شد، من زیاد تکان نمی خوردم. وقتی شاهرخ میشد، همیشه از اسب سیاهی که فیل سیاهی پشتش بود، ضربه می خوردم. پیر مرد را دوست داشتم. همیشه به نحوی بازی میکرد که من را به پایان خط برساند تا بتوانم برایش وزیری کنم...

یکی از روز هایی بود که شاهرخ از آن سمت شده بود. رخ را هم آنقدر تکان ندادند تا فیل سیاه ، ویرانش کرد من مانده بودم با اسب و شاهمان. آنطرف هم شاه سیاه و فیل و یک سرباز. شاه ها یکی سوار بر اسب آن دیگری سوار بر فیل می تاختند. پیر مرد که گوشه چشمی به وزیر شدن من داشت، از اسبش برای ترساندن شاه و فیل سیاه بهره می برد. همیشه دلم از این وزیر شدن یک سرباز خوش می شد. وزیری که ذاتا سرباز بود همیشه بازی را می برد. 

شاه و فیل سیاه به سمت من حرکت می کردند. پیر مرد از پشت عینک ته استکانیش همه چیز را مرور می کرد. اسب سفید را جوری حرکت داد که هم شاه را کیش داده بود و فیل را لرزانده بود. خودش ایستاده بود با شاه سفید به این پیروزی خفیفش می خندیدند. شاه سیاه حرکت کرد و فیل را باخت. پیر مرد بدون حرکت دادن من ، با اسب سفید به دنبال نقشه ای دیگر رفت. 

پیر مرد میز را چرخاند تا در نقش مهره سیاه سربازش را زود تر وزیر کند. بعد از یک حرکت، سربازی که وزیر سیاه شده بود از آن سوی میدان، من را در خانه وزیر شدنم زد. پیر مرد در سیزدهمین حرکت مات شد و از آن روز به بعد همیشه جای من انگشترش را روی صفحه می چید و با اولین سرباز سوخته جایگزین می کرد.

حافظ

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود

شعر ماضی


به کِشت گیسویت دو چَشم پیدا بود

دو چَشم خورشیدت به شب هویدا بود

به جام چَشمانت دو چَشم دیگر بود

دو چَشم آشُفته دوچشم شیدا بود

من از دو چَشم تو دو چَشم بربستم

خیال زُلف تو گرفته در دستم

برید دستم را دو داس اَبرویت

به فوت لبهایت چو کاه برجَستم

...

سه مترسک

هوای خاکستری غروب پاییز با ابر های سیاه و سفیدش  نوید شب سردی را می داد. درختان بی برگ که می رفتند برای اولین برف حاضر شوند دور تا دور زمین به صف ایستاده بودند. صفی که بیست سال طول می کشید تا به اره برقی برسد. تنها رنگی که در ان پهنه به چشم می رسید چارقد گل گلی بود که پیر مرد به کمرش بسته بود و گندم های درونش را پخش زمین میکرد . به ازای هر قدم یک مشت . به آخر کرت که می رسید چوب خط را دو قدم جابجا می کرد. راه  اخر که آن چوب را هم لازم نداشت. ته بقچه را هم تا رسیدن به چوب و کیسه کاه مشت کرد و با تمام توانش به دور ترین جای زمین پاشید. انگار که آن دور ها کمتر گندم کاشته باشد انگار که اگر جلوی پایش ریخته بود هدر می رفت. کیسه کار را در گونی های نخ درشت خاکی رنگی تپاند و با کهنه ریسمانی دو چوب را به شکل صلیب در اورد و گونی کاه را رویش سوار کرد. از افتابگیر حصیری هم کلاهی برای مترسک جور کرد انقدر محکم بسته بود که تا سبز شدن گندم ها دوام بیاورد. روی بلندی کرت مترسک یک پارا بر زمین فرو کرد کلاهش کمی کج شده بود. تکانش داد تا مطمئن شود می ایستد. آن یکی را هم سوار کرد دو تا مترسک برای این زمین کم بود همین حالا هم کلاغ ها مثل کرکس روی زمین دایره می چرخیدند. سیگارش را گیراند روی لبش گذاشت و از فراز فرود کرت ها گذشت مثل مسیحی که صلیبش را به دوش بکشد.  عقب را نگاه کرد که اندازه باشد.  نه خیلی دور نه خیلی نزدیک. سیگار گوشه لبش بود که داشت مترسک دوم را میکاشت کاه از گوشه های پاره گونی بیرون زده بود به زور سر هم شده بود اصلا قوام و دوام آن اولی را نداشت حالا هم که روی کرت کاشته شد دستهایش بالا و پایین بود.  دود سیگار صورت پیر مرد را گرم میکرد و همان قدر چشمانش را میسوزاند داغی اتش سیگار را هم نزدیک لبهایش حس کرد. ته سیگار را تف کرد و با زبان لبش را خیساند. صدای کلاغی که روی درختی نشست بلند شد. چنتای دیگر هم نشستند .  پیر مرد نگاهش را از آنها گرفت و به اسمان دوخت برف حتما امشب میبارید. کتش را در اورد و تن مترسک کرد. دستهای کت بی قواره روی دست های ناموزون مترسک آویزان بود بیشتر شبیه معتادی شد که ایستاده چرت میزند. خمار خمار.  چند کلاغ جرات نشستن پیدا کرده بودند روی زمین نزدیک درختان فرود امدند. تکه های کلوخی که نزدیکشان بر زمین خورد بلندشان میکرد و دوباره مینشستند.چچن جای دیگر زمین هم نشسته بودند. پیرمرد را عرق دویدن به این سو آن سو خیس کرده بود. حرصش گرفته بود گله به گله زمین را که نگاه میکرد نقطه های سیاه کلاغ ها بود. این گوشه را می پراند آن جا مینشستند. تازه سرش را برگرداند و دید از مترسک دوم دود بلند میشود.  .... این که سال بعد آنجای زمین تنک خواهد بود یا گله به گله گندم خواهد رویید این که چقدر از زمین در می آید که انهم هر چه هست باید نصف کند. فکرش هم خسته کننده بود.  کلاغ ها را دیگر چیزی نمیترساند. چیزی هم نمیپراندشان بجز برف هایی که دانه دانه روی خاک را لمس میکرد.  یک مترسک سوخت یکی افتاد یکی هم ایستاده مرد.



+ همسایه باغمون همین شکلی مرد.

+ ایستاده مردن مثل همه ادمای اطرافمون مثل همه مترسک ها
























گاهی به پشت سر نگاه کن

برف ریز هوا را چنان سرد کرده بود که نفس بخار آلود مثل پک سیگار که حتی بیشتر مثل قلیان زیر نور تنها چراغ برق ابر می شد. به درب آهنی چهل تکه بزرگ دو طاقه کاراژ نزدیک می شدم. درب بزرگی بود که از آهن پاره ها جوشش داده بودند. پایینش هم آنقدر جا داشت که آدم لاغر و بچه ای براحتی از زیرش رد میشدند. اصلا یکی از طاق ها  کلا چند شبکه بی ریخت و نافرم آهن بیشتر نداشت داخل را راحت می توانستی ببینی . خیر سرشان یک مشت صنعتگر آنجا کار میکردند. آخر کاراژ تعمیرگاه بود ته که نداشت از بس بزرگ بود. نگهبان هم نداشت. جوانکی از شاگرد آپاراتی ها شب ها را می ماند البته اگر جایی الواتی نمی رفت تا مزد شاگردیش را دود کند. و اما سگ زیبا و سرحال تربیت ندیده ی بزرگی هم داشت که زنجیر قطوری کنار بشکه ای افتاده به همان چند متر اطراف محدودش می کرد. آن بشکه را هم برای شبهای اینچنینی منتی بر سرش گذاشته بودند تا سر پناهی داشته باشد. هر شب که من از کنار این در رد می شدم از لای در بی قواره  کاراژ داخلش را نگاه می کردم همان بشکه و چشم های براق سگ را می دیدم که می جست و پارس می کرد. چه صدایی هم داشت رنگ صورتم را می پراند قلبم را می کوبید. با این که می دانستم زنجیرش بسته است ولی ترسش  تا صد متری که دور شوم و خودم را عادی نشان بدهم با من بود پشت سرم بود.  من از بچگی از سگ میترسیدم این دوری گزینی مثل بیمای همیشه با من بود . از سگ فانتزی دختر رئیس تا سگ ولگرد تیپا خورده افلیج هر کدام از کنارم رد میشدند بوی ترسم که به مشامشان میرسید پارس میکردند. توله سگ ها انگار که تمام انتقامشان از بشریت را از من میگرفتند. آنهم از کسی که خیلی دوستشان دارد. 

بشکه را جای همیشگیش دیدم اما سگ را ندیدم. برای این که خودم را به ادامه راهم مطمئن کنم ایستادم تا سگ را ببینم و چه کار احمقانه ای که انگار خودم را در تله باندازم. سوتی ارام زدم. از دور صدایش را شنیدم که داشت به سمت در می آمد. زنجیرش نکرده بودند؟ عقب رفتم چشمم به فاصله زیر در تا زمین افتاد. یقین کردم که حتما از اینجا رد می شود. راهم را صاف کردم. صدایش که بیشتر می شد من هم تند تر می دویدم. تنها بیست متر دور تر شده بودم که احساس کردم به در رسیده و میخواهد از زیرش رد بشود. صدای عوعو بدون انقطاعش تمام تصور  انچه را که قرار بود بر سرم بیاید را پاره میکرد. چشمانم دنبال سنگ چوب و اهنی چیزی می گشت تا حد اقل دلم را قرصتر کند. ... اما ناگهان صدای رعد آسای عو عو کردنش با صدای کوبیده شدن  درب آهنی قطع شد . زوزه سوزناکی کشید. ایستادم. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.سیاهی سگ را دیدم که مقابل در کاراژ افتاده زیر نور تنها چراغ تیر برق ، مانند صحنه پایان فیلمی که در آن سگ هارا کشته باشند ، برف رویش می بارید.  حجوم سنگین خون به صورتم دوید داغم کرد. بدنم دیگر طاقت نگهداشتن این حجم از خون را نداشت. قلبم به شدت می تپید گرمم شده بود. میخواستم لخت شوم از گرما و بگذارم برف ها روی تنم را نیشتر بزنند.

ارام قدم بر میداشتم. می دانستم کسی آنجا نیست که چیزی دیده باشد. آرام و عادی خاستم بر خودم مسلط شوم. سر پیچ رسیدم برای اخرین بار برگشتم تا به صحنه ای که دلیلش را نمی دانستم نگاه کنم. اما از طرفی نمی توانستم از صرافت این که چه شده بیوفتم. سگ را زده بودند؟ یا سرش به میله ای چیزی خورده بود؟ کسی که انجا نبود فقط برف بود و سرما و پیکر بی حرکت سگ. سر گذر ایستادم صدای زوزه تلخش در گوشم می پیچید و کامم را تلختر میکرد. نمیدانم چقدر اما کم نبود ایستادنم. منتظر بودم تا تکانی بخورد و من دوباره بدوم. یا اگر هم مرده بود کمی دیگر می ایستادم و میرفتم. تکان کوچکی خورد و ارام بلند شد . حضور من را فهمید عو عو سرداد. من هم دویدم. صدای کوبیده شدن در باز امد و باز عوعو کرد . غرش های سهم گینی داشت. صدا هر چه که بود شبیه زمانی بود که بسته باشندش. باز خزیدم سر گذر و ایستادم. زیر نور نفسش بخار میکرد رو به جایی که من ایستاده بودم خیز برداشته بود. اما زنجیرش لای در گیر کرده بود!!

 بخاری را زیاد کردم اما لباس هایم هنوز به تنم بودندخیس عرق از گریز و فرار هر چند کوتاهم نای در اوردنشان را هم نداشتم. بقیه ناهار کارخانه را از کیفم در اوردم روی طاقچه گذاشتم. اشتهایی برای خوردنش نداشتم. سیگارم را در اوردم و پنجره را باز کردم . هر چند بخاری از صبح خاموش بود اما موج سرمایی که به اتاق یورش اورد سیگار روشن را هم پشیمان میکرد. برف دانه ریز ، برفی که حالا  زمین را سفید کره بود با باد به این طرف و آن طرف می چرخید. سگ بی چاره امشب آن بشکه و سر پناه را هم نداشت. سرما  انگشتانم را لمس کرد. پنچره بستم جان بخاری هم سرد بود. به زحمت حرارتش را در دستانم حس کردم. کلاهم را سرم گذاشتم. غذایی که اورده بودم را در جیبم گذاشتم و به سمت کاراژ روانه شدم.

صدای خرت خرت برف زیر پاهایم سگ را جنباند. گوشهایش را تیز کرد غرید و صدایش را بلند تر کرد. سرما کارش را کرده بود چون صدایش دیگر برنده نبود. حتی نفسش هم آن بخار را نداشت. اما بر این عقیده استوار بود که من را با صدایش بترساند. حتی خیز هم برداشت اما زنجیر خوب گیر کرده بود. برف روی کمرش به روی زمین ریخت انجایی که کنار در چمباتمه زده بود خیس و بی برف بود. از رد پایش هم معلوم بود که زیاد تقلا کرده اما اخر از خستگی یکجا نشستن را بسنده کرده بود. دیگر از صدایش نمیترسیدم. فکرم را این پر کرده بود که گذری ها اگر کسی از آنجا گذر کند با دیدن من و عو عو سگ چه فکری می کنند.

تکه های مرغ را می توانست از برف ها جمع کند و بخورد اما برنج نه باب میلش بود نه می ارزید که برایش پوزه اش را به برف سرد بمالد. استخوان مرغ را هم جوید و ایستاد به تماشای من. خواستم برنج را نزدیکش بگذارم تا از ظرفش بخورد. نزدیکش که شدم باز غرید. اما دیگر واق واق نکرد. ظرف را روی زمین گذاشتم و با پا به سمتش هل دادم. برنج را تا جایی که از آب مرغ ریخته بود خورد. خودم را به پشتش رساندم تا زنجیر را ببینم . به این هم فکر میکردم که اگر رهایش کنم خودم نزیکترین طعمه اش هستم. اعتقادم را به این از دست داده بودم که سگ به غذا دهنده اش وفا دار است. آن هم این سگ به اصلاح نگهبان!! مستاصل بودم ربع ساعتی را ایستادم به فکر . آنقدر که سگ دوباره سردش شد و به گوشه ای خزیر روی برف نشست. کف دست هایش را هم جمع کرد که پنجه هایش روی زمین نباشد. دوس داشتم دست هایش را در دستانم بگیرم و ها کنم . اگر می فهمید که من برای کمک آنجا بودم وگرنه برایم بهتر این است که از آن جا دور باشم. چشمانش را می بست و با کوچکترین حرکت من باز میکرد. کمی هم دمش را تکان میداد. شاید او به من اعتماد کرده بود اما من نمیتوانستم به این ارامشش اعتماد کنم. مخصوصا وقتی که سیگار را روشن کردم باز غرید.

با این که خیلی از شعاع زنجیر نزدیک تر شده بودم دیکر سرما در استخوانش نفوذ کره بود . هر چقدر هم سمج و مبارزه گر بود ، مقابل این سرما تسلیم شده بود. دلم برایش می سوخت اما خودم را هم نمیتوانستم قانع کنم که زنجیرش را باز کنم. گمان میکردم سر شوق می آید و داغ دلش تازه می شود. خودم هم دیگر سرما را بی حس شده بودم. از سردی دستانم دردم گرفته بود. در فکرم بغلش کرده بودم تا از هم گرم بشویم. دلم را به دریا زدم. گفتم میروم و برایش رو اندازی چیزی می آورم. نان هم می آورم تا بخورد . 

وارد اتاق که شدم کلاه را تکاندم برف اب شده رویش هم یخ زده بود. اتاق گرمای دلچسبی داشت. بهانه ماندنم گرم بود اما دلم نمی آمد رفیقم را هم تنها بگذارم. رو فرشی را تا کردم زیر بغلم زدم . عجله داشتم منتظرم نماند. از دم در با کفش برگشتم نان هم برداشتم. تا به گذر کاراژ برسم چند بار لیز خوردم. چقدر زود سرما دوباره نفوذ کرده بود به انگشتانم. بدنم تا دندانهایم میلرزید صدای کوبیده شدن دندانهایم را هر کسی بود می شنید . از پیچ سر گذر درب کاراژ را زیر نور چراغ می دیدم اما سگ آنجا نبود. با خودم گفتم شاید از همان زیر به داخل کاراژ رفته تا رسیدم و آنجا هم ندیدمش. جای خالیش روی زمین مانده بود. یک رد پا هم بود. شاید جوانک شاگرد آپاراتی برگشته بود. اما زنجیر سر جایی پایه درب بزرگ آهنی  گیر بود. رد پا سمت جای خوابیدن سگ رفته بود و برگشته بود. اما داخل کاراژ نشده بود. رد پای سگ هم بود. اما جایی دیگر رفته بود. برف حالا تا چهار انگشت روی زمین نشسته بود. رو فرشی را همانجا انداختمو نشستم و باقیش را دور خودم پیچاندم. جای خالی سگ کنار مانده بود. نور چراغ ،برفی که می بارید را زیبا تر نشان  میداد.  صدای نشستن دانه دانه برف را میشنیدم. من مانده بودم و حسرت بغل کردنش. کمی بعد صدای کوبیده شدن دندان می آمد.